خاطرات
یک روز در جمعه بازار شهر از میان کهنه ترین خاطره ها مرا می خری . وای چه غریبانه هوای دل من بارانی است . می خواهم در این هوای بارانی دلم برایت بنویسم نوشته هایم را مدتها پیش فراموش کرده بودم می خواهم برای تو موجود دوست داشتنی و پاکم بنویسم بنویسم که اسمت را چون نگاهت پاک انتخاب کردم در این دنیا خداوند هدیه بزرگی برای تمام تنهایی ام داد و ان هدیه تو بودی دختر عزیزم ارتینا می خواهم قدر نعمتی را که خدا به من داد بدانم خداوندا شکرت که ارتینا را به من هدیه دادی خداوندا هیچوقت نگاهت را از او برنگردان خداوندا در تمام زندگیش او را تنها نگذار چه با من چه بی من ...
نویسنده :
مامان ساناز
14:12